۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه
دکه ی محسن - 5
یه ذره از اون ساندویچت بده ....


- برو گم شو اونور ، من الان بابامم نمی شناسم !


- جون ِ مادرت !


- جون ِ این جــَک و جــ.ـنده ها رو قسم نخور ..


- ................ چشم D: ....



ب.ج.م : یعنی خاطر ساندویچ اینقد عزیزه ؟ :-؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه
سولاخ ِ عظیم ....

ساعت ۱۱ صبح روز سه شنبه (‌برا من صبحه باو :|‌)


(دیلینگ دیلینگ ) ( این مثلا صدای زنگ گوشیه :-" )


- الو ؟ :|


- الو ؟ سلام علی ... شناختی ؟


- سلام چطوری ؟ ( بزغاله :| شمارت تو گوشیمه میخوای نشناسم ؟ :| ) خوبی شایان ؟


- نوکرم اقا ... واسه پنج شنبه میای تئاتر ؟


- ببینم اگه پول بود میام ( پولم کجا بود مردک برو رد کارت بزار بخوابیم :| )


- نه ... اگه میای الان بگو که نیم بهاس سریع بگیرم بلیط رو .. وگرنه 5 شنبه باید 12 تومن پیاده شی ...


- بگیر باشه پنج شنبه میام ( تو روحت :| راه پیچوندنم نذاشتی برامون :| قطع کن بزار بکپم :| )


- باشه پس ... 5 شنبه می بینمت ...


- باشه ، خدافظ ( بمیر :| )


- خدافظ ...


تــــِپ ( الان مثلا گوشی رو پرت کردم اونور :-" )


مکالمه ی بالا رو با یکی از دوستان گرامی روز سه شنبه داشتیم ... سر ِ صبح کپه ی مرگمونو گذاشتیم زنگ زده میگه بیا تئاتر من موندم چی بگم .. اصلا نفهمیدم چی گفتم بهش .. 5 شنبه ساعت 2 بعد از ظهر تازه یادم اومد می خوام برم با اینا تئاتر ... خیلی وقتم بود نرفته بودم یه نمایش ببینم ... خلاصه هلک هلک رفتیم نمایش رو به اسم " شاخه نبات " دیدیم ... مطمئن نیستم اما فکر کنم نمایش 5 تا پرده داشت شایدم بیشتر و کمتر ... حالا فرض میگیریم 5 تا داشت اینجوری قسمت میشه :


پرده ی اول : من به شایان نگاه میکنم .. بهش لعنت میفرستم و بهش قول میدم ُ مطمئنش میکنم که وقتی رفتیم بیرون بهش تجاوز میکنم ... مرتیکه این چه تئاتریه اوردی مارو ؟ چه تیکه های یخ ُ بیمزه ایه به هم میندازن ؟ :|


اوایل ِ پرده ی دوم : با شایان در حال تماشای سقف تالار و لذت بردن از " سولاخ ِ کبیر " در وسط سقف هستیم !


اواسط ِ پرده ی دوم : توجه شایان به یکی از بازیگران جلب می شود ... چشاش تنگ شده لبخند موذیانه میزنه ( راستش رو بگو ... الان رو کجاشی ؟ :| ) .. شوخی ها کمی گرم میشود ... نیشمان باز میشود ....


اواخر ِ پرده ی دوم : افتضاح اغاز میگردد .. جماعت ( به اضافه ی اینجانب ) شروع به دست زدن برا بازیگرا به خاطر دیالوگ های ابدارشون میشن ....


پرده ی سوم : قهقهه ! :|


پرده ی چهارم : داستان 30یا30 شد ...


پرده ی اخر : نه تنها 30یا30 شد بلکه نشون داد ... از اولش این نمایش به نشانه ی اعتراض اغاز شد و خواست نشون بده هنوز تو ایران هنرمندایی هستن که هنر و به ترس نمیفروشن .. نشون داد همه ی دیالوگ های لوس و یخ از اولش اعتراض بودن ....



اگه کارگردان اخرش بازم نمیومد بگه : این نمایش با هزینه ی خصوصی اماده شده ( با اون دکور سنگین و بازیگرای بسیار و سالن بزرگ ) و تنها لطفی که در حق ِ ما می تونین بکنین اینه که اگه خوشتون اومد این کار رو به دیگران هم معرفی کنین ... بازم اینجا این نمایش رو معرفی می کردم .. به هار حال .. دوستانی که به فیلم و تـئـاتر علاقه مندین ! این یه دونه رو از دست ندین ...



شاخه نبات


ب.ج.م : چن وقته اصلا حال و روزم خوش نیست .. شرمنده بابت گشادی :|