۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه
Mr.Lover Boy

اخه یارو چقد میتونه الاغ باشه ... بش میگم برو پیش دختره باش جدی صحبت کن ...


رفته مثل این بچه یــُبــس ها افتاده دنبال دختره بعد میگه میتونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم ؟ دختره میگه نه ! میگه خوب پس شما سکوت کنین من صحبتام ُ میکنم ( ای چیـزم تو اون لفظت بشر :| مگه فیلم هندیه اینجوری صحبت میکنی ؟ ) باور کنین من قصدم مزاحمت نیست .... من قصدم ازدواجــه ! خوب مشخصا جای دختره بودم اونجوری سرم رو نمی نداختم پایین برم ... همونجا انقد بهت میخندیدم که خودت رو از دره پرت کنی پایین :|


اخه کـ.ـون نشور ، کــ.ــون گهی ، ریقو .. تا دیروز دستت در کــ.ـونت بود ... تومونت رو نمی تونی بالا بکشی ... به درد نخور ِ کج ُ کوله .. هزار تومن تو اون جیب سوراخت هست که همچین زری زدی ؟ چی پیش خودت فکر کردی ؟ فکر کردی "زورو" یی ؟ مرتیکه ی بــنّـا .... :| اصلا تو رو چه به عشق زمینی ؟ برو مثه بابات یقه اخوندی بپوش عاشق خدا باش .... :|



ب.ج.م : من سر از کون فید و فید برنر در نمیارم .... یکی میشه بیاد کمکم کنه ؟

http://feeds2.feedburner.com/Pizuri

ب.ج.م :‌یعنی یکی نیست بهم یاد بده چجوری تو گودر و فید برنر کار کنم ؟‌ :|‌

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه
زندگی خیلی خوبه .....

ساعت 6 بعد از ظهر از خواب پا میشی .. شب ِ قبلش اندازه ی یه حمال خونگی ازت کار کشیدن ، تا الانش حتی نای تکون خوردن نداشتی !

بعد از کلی کش و قوس از جات پا میشی ...

میری جلو اینه .. به اونی که از اونور بهت زل زده نگاه میکنی .... مطمئنی این تویی ؟ به چهره ی لاغر شدت نگاه میکنی ... به دنده هات که از زیر پوست معلومن نیگا میکنی ... نیشت تا بنا گوش باز میشه ... جدیدا یاد گرفتی هر چی بلا سرت میاد نیشت باز میشه ، به خیال خودت دایورتش میکنی یه ورت ... واقعا میتونی ؟ اره چرا نمی تونی ؟ کی میفهمه داری از تو ذره ذره نابود میشی ؟ فقط لازمه نیشت رو تا بناگوش باز کنی ... مطمئن باش دیگه همه چی حله !‌ به صورتت خیره میشی ... از بس تنها یه گوشه نشستی و اخم کردی کم کم پیشونیت داره می شکنه ... هه!‌ از بس بچگیات از بی رفیقی و تنهایی تو خیابون زیر افتاب پرسه زدی صورتت سیاه شده .. نه ، من سبزه ام .... از بس بی حالی و خودت رو زدی به بی خیالی و اصلاح نکردی ، موهای صورتت حسابی در اومدن ، بازم نیشخند میزنی ، دندونای زردت رو میندازی بیرون ، با دیدن این وضع خودت یه مقدار نگران خودت میشی ، به خودت میگی که یه ذره به خودت برسی ، هــــِی ، کی تا حالا به ظاهر تو اهمیت داده ؟ کی اصلا تا حالا به تو اهمیت داده ؟ تو فقط یه ادم گذرایی .... یه تفریح ... هیچکس حتی با بود ُ نبودت مشکلی نداره ، چون اصلا کسی رو نداری که بخواد مشکلی داشته باشه ! به کی میخوای دلت رو خوش کنی ؟ مادرت ؟‌ امتحانش کن‌! ببین حتی اگه تا یه هفته خونه نیای حتی سراغت رو میگیره ؟‌


از خونه میزنی بیرون ، برا پرسه زنی های شبانت ، آررررره .... تنها ! میخوای با کی بری ؟ رفیقات ؟ کدومشون اندازه ی یه رفیق برات مایه میزارن ؟ تو برای اونا هم یه تفریحی !‌ حوصله ی هیچ کدومشون رو نداری ... هوای مزخرف شب ُ تاریکی عجیبش فقط تنهایی می طلبه .... همین الانش که داری می نویسی که میخواد اینارو درک کنه ؟ اونا هم همه میخونن ... بعد تا یه روز دیگه حتی یادشون میره چه جفنگی براشون سر هم کرده ....


واسه خودت داری میری ُ فکر میکنی ... بازم فکرای همیشگی ! " چرا " های تکراری ُ همیشگی ! این که تو چرا باید اینی که الان هستی باشی ، اینکه مگه تو ام بی گناه به دنیا نیومدی و هزار تا چرای دیگه تو ذهنت میچرخه ... با خودت فکر می کنی اگه قبل از به دنیا اومدنت بهت نشون میدادن توی چه گندی میخوای به عنوان زندگی غوطه ور شی ... واقعا قبول میکردی که از شکم ننت بیرون بیای ؟ واقعا همونجا انگشت وسطت رو نشون خالقت نمی دادی ؟


واسه خودت توی خیابون راه میری ُ فکر میکنی .... از فکر "چرا" ها و " چگونه " ها بیرون اومدی ... چند ساعتی هست که بی هدف راه میری ، کلا ادم بی هدفی هستی ، هیچ وقت ارمان ـی نداشتی ... اگه هم داشتی خیلی زود ازش نا امید شدی ، چون بهت ثابت شد که تو قرار نیست به هدفت برسی ... یه دختر ُ پسر دست تو دست هم از بقلت رد میشن ، بهشون نیگا میکنی ُ ، یه جوری میخندن انگار هیچ غمی ندارن انگار تو دنیای خودشونن ، حسودیت میشه ُ همونجوری که داری راه میری دستتاتو توی جیب شلوارت میکنی و به پاچه هاش که از فرط رو زمین کشیده شدن پاره پاره و ریش ریش شدن خیره میشی ، دوست نداری کسی ببینه اشک تو چشات جمع شده ، با خودت میگی شاید اگه منم عین اونا یکی رو داشتم ، عین این عروسکای خیمه شب بازی در هم شکسته نمی شدم ! اَاَاَاَ .... جمع کن کــ.ـس و کـ.ـونــ.ـتو ....... همینجوری که با خودت کلنجار میری یکی از پشت صدات میزنه ، بر میگردی تا با قیافه ی اونی که افکار قشنگت رو به هم زده رو برو شی ....


پای چشم چپش باد کرده ، پیرهنش به تنش زار میزنه ، عین تو معلومه چند وقتی میشه اصلاح نکرده ، قدش به شونه هاتم نمیرسه ، خیلی لاغره اونقد که استخون گونه هاش بیرون زده و با کله ی کچلش یه قیافه ی ناهماهنگ ُ بیریخت ُ که از دور داد میزنه من " عمل " دارم رو تشکیل داده ... ازت پول میخواد برا کرایه تاکسی ، هه! واقعا قیافه ی من اینقد شبیه ادمای یــبــسه ؟ نیشت باز میشه و بهش میگی ندارم ! سر تکون میده و میگه باشه ! راهت ُ میکشی و میری .. دیگه توی فکر همدم ُ این چیزا نیستی ، خیلی دوس داری به این چیزا فکر کنی چون شیرینن ، اما اون مرد از این افکار کشیدت بیرون ، به کیف توی دستت نیگا میکنی ، توش پول هست ، اما حاضر نیستی پولی که براش عرق ریختی رو خرج چیزی کنی ، اما با این حال سر یه هفته همون پول نیست ُ نابود میشه ! هه ! به خودت افتخار میکنی ! افتخار میکنی که اویزون جیب بابات نیستی ! افتخار میکنی که اویزون کیف مادرت نیستی ! یه صدایی تو سرت میپیچه : " جمعش کن ... دوست دارم صد سال سیاه از این افتخارات بهت دست نده ! مثلا حالا که خودکفایی چه گهی شدی که اونی که اویزونه نشده ؟ حتی اونی که اویزون باباشه کلی از تو جلوتره ! اخه بدبخت ، کی پشتته که ساپورتت کنه که اینقد دلت خوشه ؟ یارو باباش سرش به تنش نمی ارزه ، باباش براش تو فلان جا بوتیک خریده ، اون یکی قیافش به لعنت خدا نمی ارزه کارش فقط خوردن ُ خوابیدن ُ ریــ.ـدن ُ پول خرج کردن ـه ! تو چی داری ؟ تو به چی دلت خوشه ؟ یادت رفت اون روز به مامان گفتی پول بده یه جا اجاره کنم مسخرت کرد ُ گفت یه پول سیاه دستت نمیده ؟ یادت رفت رضا وقتی شنید میخوای برا خودت مغازه بزنی چقد بهت خندید ؟ دلت به اینا خوشه ؟ اینا خانوادتن ؟ اینا ........ ؟ "


خیلی وقته که تو خیابونا ول شدی ! به ساعتت نگاه میکنی ، ساعت 1 شبه .... یعنی اینقد زود برات میگذره ؟ ......


روی صندلی پارک نشستی ، ساعت دو و نیمه ، سرت به گوشیت گرمه ، با این که نصفه شبه مردم با لباس گرم کن از جلوت رد میشن ، هنوز فکرات ولت نکردن ، از این که همش ُ تو خودت میریزی واقعا کلافه ای ، ولی کسی رو نداری بهش بگی .. به کی میخوای بگی ؟ کی ُ داری که بگی ؟ مگه دور و براییت اصلا بهت اهمیتی میدن که بشینی باهاشون صحبت کنی ؟ تقصیر خودت نیست ، این جوری بار اومدی ،چون از بچگی یاد گرفتی تنها باشی ، چون از بچگی یاد گرفتی یه ادم حاشیه ای باشی ، چون از بچگی یاد گرفتی که کسی جدی نگیردت ، چون از بچگی یاد گرفتی که قرار نیست اینجا بهت خوش بگذره ..... هممم... بسه ... جای اینجا نشستن ُ جفنگ بافتن پاشو برو بخواب ... فردا باید یه روز مسخره و تکراری دیگه مثل امروز داشته باشی .. فردا باید دوباره مثل کل این یه ماهت رو بیای اینجا بشینی رو این نیمکت به ادمایی که رد میشن خیره شی و به زندگی نکبت بارت فکر کنی ، فردا باید بیای بشینی وتو رویاهای اینده ای که هیچ وقت بهش نمی رسی سیر کنی .... فردا ..............

ب.ج.م : اوضاع واقعا خراباته ...