۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه
دکه ی محسن - 3

[سه نفر داخل ِ دکه ، ناگهان یه مشتری میاد ، یه زن ِ میانسال ِ چادری ، دستش دو تا کاغذه ، یکیش ُ میده محسن و میگه : ]

- سلام اقا ، یه دونه از اینا میخوام ....

[محسن رو کاغذ ُ میخونه ُ به رنگ ِ لبو میشه ]

- مطمئنی از اینجا میگیری ؟

- آره ، دخترم همیشه میاد از اینجا میخره !

- ما از اینا نداریم اینجا .....

[محسن به حالت "چه گوهی بخورم" اینور اونورُ نگاه میکنه ، نگاهش به اون یکی کاغذ میافته :]

- میشه اون یکی کاغذ ُ ببینم ؟

- بله !

- آها .. خانواده ی سبز .. این یکی هم از این مغازه ی سر کوچه بگیرین داره ....

[مشتری کاغذ اولی رو میگیره و میره ....]

- رو کاغذه چی نوشته بود ریـ.ـدی به خودت ؟

- "نوار بهداشتی بالدار ِ بزرگ" :|